ای مرغ آفتاب!
زندانیِ دیارِ شبِ جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامنِ این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامنِ نسیم سحر غنچه واکنم
ای مرغ آفتاب!
زندانیِ دیارِ شبِ جاودانیم
یک روز، از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامنِ این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامنِ نسیم سحر غنچه واکنم
نقش یک مرد
مرده در فالت
توی فنجان
مانده بر میزم
خط بکش دور
مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهره های تو در تو
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت موجی از انجماد می آمد
مفت هم بوسه ام نمی ارزد
وای از این عشق های دوزاری
هی فرار از تو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری
“بخشی از متن دکلمه اتاق”
برای دانلود این دکلمه کلیک کنید.
در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا
“محمدرضا شفیعی کدکنی”
ای به تقویم دلم از همه تکرارترین
یار را در شب تردید خریدارترین
پای بردار که از خانه برون باید رفت
مست و آشفته به صحرای جنون باید رفت
باید از چشمه ی اشراق وضو تازه کنیم
مکتب عشق در این شهر پر آوازه کنیم
ما همانیم که عاقل به ره خانه شدیم
جامه ی عقل دریدیم و به میخانه شدیم
پس بیا در سفر صبح نمک گیر شویم
در دل شعله ور عشق به زنجیر شویم
خیز تا جلگه ی آیینه سفر باید کرد
در میان شب این قوم سحر باید کرد
دگر از رعشه شبهای جنون باکی نیست
از تب و زلزله و آتش و خون باکی نیست
جرعه ی صبر بنوشید که ره در پیش است
عود و اسپند بیارید که مه در پیش است
ره دراز است در این شب نفسی تازه کنید
شهر طوفان زده ی عشق پر آوازه کنید
“اسماعیل اسفندیاری”
پاییز رنگی نداشت ، اگر درختی نبود
بهار هم ….
من هم، اگر تو ….
اصـــــلا به روی خـــودم هـــــم نمے آورم که نیـــستی
هـــــر روز صبـــــح
شـــماره ات را مےگـــیرم
زنـــــی می گوید: دســتگــاه مشـــترک …
حرفــــش را قــطــع مےکنم
صدایـــت چرا انقـــدر عـــوض شـــده عزیـــزم؟
خوبی؟ ســــرما که نخورده ای؟
مے دانی دلـــم چقـــدر بـــرایـــت تنـــگ شـــده است؟
چنـــد ثانیــه ای ســـکوت مے کنم
من هـم خـــوبم
مزاحــمت نمے شوم
اصـــلا به روی خـــودم هـــم نمے آورم کـه نیــســتی !…
نه بهار با هیچ اردیبهشتی ,
نه تابستان با هیچ شهریوری ,
ونه زمستان با هیچ اسفندی ,
اندازه پـایـیز به مذاق خیـابـانها خــــوش نیـامــد ,
پـائیز مــهری داشـت کـه بـــَر دل هـر خیـابان مـی نشست …
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻪ ﺑﯽ
ﺻﺪﺍ ﺑﺎﺧﺘﯽ . . .
شـب ، رنگش را ….
مدیون ِ چشم ِ توست !
مـن ،
آرامـشـم را …
تمام ایستگاه می رود
ومن چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته
ایستاده ام
وهمچنان
به نرده های
ایستگاه رفته
تکیه داده ام…!
“قیصر امین پور”
کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،
حرف هایم حرف است،
خنده هایم… خنده هایم حرف است.
کاش می دانستی،
می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.
کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،
کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،
یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند
من کمی زودتر از خیلی دیر
مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس
سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد
کاش می دانستی
چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت
در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست
تازه خواهی فهمید
مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.
هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی، چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
“گابریل گارسیا مارکز”
دوستی که به اسپانیا سفر کرده بود ، خاطره ی جالبی را تعریف کرد :
می گفت در یکی از روستاهای اسپانیا وارد قهوه خانه ای شدم و
برای خود و همراهم قهوه سفارش دادم.
در حالی که پشت میز منتظر سفارشمان بودیم ، در کمال تعجب
دیدیم که بعضی از مشتریان جلوی پیشخوان آمده و
در حالی که خودشان تنها بودند ، سفارش دوتا چای
و یا دوتا قهوه می دادند و می گفتند :
یکی برای خودم و یکی برای دیوار!
از نوع سفارش در حیرت ماندیم. متوجه شدیم که بعد از
همچین سفارشی پیشخدمت یک برگه کوچک که روی آن
چای یا قهوه نوشته است ، به دیوار پشت سرمان می چسباند
و جالب اینکه دیوار پشت سر ما پر از این برگه ها بود.
در ذهنمان هزاران فکر به وجود آمد که دلیل این کار چیست
و این حرکت یعنی چه؟
در افکار خود غوطه ور بودیم که…
آدم فقیر و ژنده پوشی وارد قهوه خانه شد و
سفارش یک قهوه داد ، اما با این جمله :
ببخشید ، بی زحمت یک قهوه از حساب دیوار!
و پیشخدمت یکی از کاغذها را که روی آن قهوه نوشته بود
از روی دیوار برداشت و پاره کرد و یک قهوه به
آن مرد فقیر داد ، بدون آنکه از آن مرد پولی بگیرد…
چه فرقی می کند مهر باشد
یا آبان و یا آذر ماه...!؟
وقتی تو باشی و پاییز باشد
باران، برگها و ابر باشند
زندگی رنگ دیگری دارد؛
من وپاییز هر دو عاشق توهستیم!
نگاه تو در شعرم پیداست،
فقط صدایم کن...
زنــــــانی که تهی از احســــاس...
و با چتری از منطق....
گوشه ای تنها نشسته اند...
بی شک ، همان دخــــترکان بی پروایـــی اند ....
که سالهایی نه چنـــــــدان دور ....
بی تجربه از " تب و لرز " عشــق ،،
"خیســی بارانـش " را آرزو میکردنـــــــد.....!!
درشادی ، درغم
درسرخوشی ، درخستگی
در...همه حال تورا امتحان کردم
همیشه طعم عشق میدهی
شیرین و خواستنی
اشک ها قطره نیستند
بلکه کلماتی هستند که می افتند
فقط بخاطر اینکه :
پیدا نمیکنند کسی را
که معنی این کلمات را بفهمند...............
مלּ اگر عاشقانـہ مے نویسم… ıllıllı
ıllıllı نـہ عاشقـܢܢ !، نـہ شڪست פֿـورבـہ …
فقط مے نویسܢܢ تا عشق یاـב قلبܢܢ بمانــב …! ıllıllı
ıllıllı בر ایـלּ ژرفاے בل ڪنـבלּ ها و عاـבت ها و هو๛ ها ،
فقـط تمـریלּ آـבܢܢ بـو בלּ میڪنܢܢ … ıllıllı
خوش به حالت تو ساده رفتی و من موندم با یه عکس روی دیوار
خوش به حالت تو ساده رفتی و من موندم با اشک های شبانه کنار دیوار
********
خوش به حالت تو ساده رفتی و من موندم با غم بی کسی و غربت
خوش به حالت تو ساده رفتی و من موندم با یه زندگی پر از حس وحشت
********
خوش به حالت تو ساده رفتی و من موندم با یه جسم بی روح
خوش به حالت تو ساده رفتی و من موندم تک و تنها مثل یه روح
تعداد صفحات : 2